مليكامليكا، تا این لحظه: 19 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره
محمد حسن و امیر حسنمحمد حسن و امیر حسن، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره

ملیکا جون (شروع زندگی جدید مامان و بابا)

ملیکا و (روز عشق)

امروز تو مهد ملیکا روز عشق و صلح و دوستی روز سپندارمزدگان رو جشن گرفته بودند (البته تاریخ اصلیش ۲۹ بهمنه) ولی چون به تعطیلی بر می خورد امروز گرفته بودند. یه جمله ملیکاجونم در مورد عشق: دوست داشتن بهتر از پوله عشق یعنی قلب   امروز صبح هم پافشاری می کرد و می گفت: حتما باید برای آرتین دوستم تو مهد کودک یه هدیه ببرم/ من اونو دوست دارم بعد منم بهش گفتم: ببینم ملیکا جون اون میخواد چی برات بیاره اونم میخواد برات کادو بیاره ملیکا گفت: نه مهم نیست اون برام کادو بیاره مهم اینه که من دوسش دارم و میخوام بهش کادو بدم بعد یه سی کارتون یه کتاب و یه اسباب بازیشو برداشت گفت میخوام اینارو بهش بدم!!!!!!! ...
27 بهمن 1389

ترس از زلزله(اطلاع)

ملیکا جون پانزدهم ماه رمضون بود که زلزله اومد حدود ساعت ۱۱ شب بود که مرکز زلزله رو بیابون های کرمان اعلام کردند. شب قبلش مهمون داشتم و مامانم که آخرین مهمون بود بعد از افطار رفت و من تازه کارام تموم شده بود و روی کاناپه دراز کشیده بودم که متوجه شدم دارم تکون میخورم (آخه من یه پا زلزله سنجم) و دیدم لوستر داره تکون میخوره بعد یهو از جام پریدم و داد زدم : حسین، حسین، (شوهرم) زلزله زلزله و بعد در اتاق رو باز کردم و گفتم بیا فرار کنیم و خلاصه کلی کولی بازی درآوردم.......... و تو هم (ملیکا) داشتی تو آشپزخونه غذا میخوردی که از ترسیدن من تو هم کلی ترسیدی و خلاصه .......... از فرداش یه ترسی تو وجودت موند که نه تنها میخو...
26 بهمن 1389

حرف های یک مادر

ملیکا جون خیلی دوست دارم وقتی بزرگ شدی خیلی خیلی دختر خوبی باشی تو همه چی نمی دونم الان زمونه خیلی بد شده چیزای آدم میبیه و میشنوه که میخواد شاخ دربیاره فقط خدا باید بهمون رحم کنه خیلی دوست دارم الان یه بچه دیگه بیارم آخه همیشه میگن این خودخواهی پدر و مادره که یه بچه میارن بچه ها وقتی بزرگ بشن (تنها میشن) نمی دونم حالا که تو یه دونه ای بزرگ بشی چی میگی از این که یه دونه ای خوشحال میشی؟ یا از اینکه تنهایی ناراحت میشی؟ ولی دختر گلم اینو بدون که من هر چی بودم خودخواه نبودم شاید بشه گفت ترسو بودم ترس از آینده ........................... دوست دارم وقتی اونقدر بزرگ شدی متوجه بشی متوجه منظورم شده باشی ...
24 بهمن 1389

اولین کارنامه

امروز اولین کارنامه ملیکا رو دادن البته کارنامه که نه ارزشیابی امیدوارم ملیکا جون همیشه توی همه مراحل زندگی موفق باشی و منو بابا هم ذوق کنیم   مهد کودک برگ گل ارزیابی کلاس پیش دبستانی سه ماهه پاییز نام و نام خانوادگی: ملیکا نطقی طاهری موارد مورد ارزيابي خوب متوسط ضعيف توضيحات فعاليت‌هاي آموزشي á       كار گروهي á       صحبت و گفت‌وگوي درسي     á   دوستيابي á      ...
19 بهمن 1389

بعد از چند سال بالاخره یادش موند (سالگرد ازدواج)

من و ملیکا زود رفتیم خونه مرغ سوخاری درست کردم و یک پلیور برای شوهرم خریدم به خودم گفتم اگه یادش نبود عیبی نداره من که یادم بوده!!!! که دیدم نه یادش نرفته یه دسته گل و یه شلوار برام گرفته بود (کلی ذوق کردم) ملیکا جون موقع باز گردن کادوها هم هی می گفت کادو من کو ؟ کادو من کو؟ توی راه یه کیک خریدیم که ملیکا هی می گفت تولد کیه که من بهش توضیح دادم فروشنده به ملیکا گفت : تولد توئه خوشگلم ملیکا گفت: نه بابا! سالگرد ازدواج مامان و بابامه   اینم دوتا عکس   ...
19 بهمن 1389

سالگرد ازدواج

  ملیکا جونم امروز سالگرد عروسیمونه مثل همیشه بابا یادش میره عیبی نداره از روی قصد و غرض نیست کلا تو بند این جور چیزها نیست یه بار ملیکا از من پرسید مامان تو دیگه عروس نمیشی منم گفتم نه عزیزم هر عکس تو عمرش یه بار عروس میشه که ملیکا پاشو کوبید زمینو گفت: مامان چرا اینقدر زود عروس شدی میزاشتی من به دنیا می اومدم بعد عروس میشدی!!!!!     ...
16 بهمن 1389

نذر برای سلامتی ملیکای عزیزم

ملیکا جونم چون یک ماه زودتر دنیا اومدی (انگار عجله داشتی) یا اینکه خدا می خواست تو رو به من عیدی بده نمی دونم خیلی کوچولو بودی دو کیلو و سیصد گرم بودی و بعد از چهار روز هم زردی گرفتی و مجبور شدم برم بیمارستان و حدود ۹ روز بیمارستان بودیم که یادمه اربعین بود و من هم کلی گریه می کردم همون موقع بود که برای سلامتی تو دختر گلم نذر کردم هر سال ۲۸ صفر شله زرد بپزم خدایا تو خودت مواظب دختر من و همه بچه ها باش (آمین) خلاصه فردا شله زرد پزونههههههههههههه  
12 بهمن 1389

قصد ازدواج

ملیکا جون وقتی بزرگ بشی و این مطلبو بخونی فکر کنم خیلی خنده ات بگیره جمعه خونه مامان اکی (اکرم) بودیم.  من و فرناز (دختر خاله ملیکا) درباره آینده و رشته تحصیلی فرناز با هم صحبت می کردیم و به من می گفت خاله نمی دونم دبیرستان چه رشته ای رو انتخاب کنم و من هم راهنمایی اش می کردم و میگفتم اگه قصد داری مهندسی بخونی باید رشته ریاضی رو انتخاب کنی و اگه پزشکی می خوای بخونی باید رشته تجربی رو انتخاب کنی و خلاصه از این جور حرف ها ملیکا که داشت تلویزیون نگاه می کرد: یک دفعه پرید وسط حرف ما و گفت :   فرناز من که بزرگ بشم قصدم ازدواجه!!!!!!!!!!!!!!   من که مخم هنگ کرده بود از این حرف ملیکا و فرناز هم بعد ا...
12 بهمن 1389

انتخاب شدن ملیکا برای بازی در فیلم اصغر فرهادی

اوایل امسال بود موقع تحویل گرفتن ملیکا از مهد مدیریت مهد گفت: ملیکا رو برای بازی تو یه فیلم انتخاب کردن البته اسمش رو نمی دونست یه برگه تحویل داد که آدرس نوشته بود دفتر آقای فرهادی (خانم نراقی) و یه شماره تلفن که ساعت تماس رو نوشته ۱۰ صبح فردا من که خیلی اشتیاق داشتم که ببینم چیه ؟ کلی سوال از ملیکا پرسیدم : و ملیکا فقط گفت که یه خانم و آقا اومده بودند و گفتن بهش که بیاد توی فیلم بازی کنه (همین) و البته من اون موقع نمی دونستم آقای فرهادی کیه خلاصه فردا زنگ زدیم و قرار شد همون روز که خاطرم هست پنج شنبه بود رفتیم به آدرس و ملیکا کلی ذوق و شوق داشت البته خودم هم دست کمی از ملیکا نداشتم و خلاصه از ملیکا تست گرفتن، شعر خ...
6 بهمن 1389